محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

صندوق عقب!

سلام به همه! اين روزها وقتي ميخوايم با ماشين بريم بيرون يه جمله رو زياد به ماماني ميگم: ماماني برو صندوق عقب! يعني خودم ميشينم صندلي جلوي ماشين و ميخوام ماماني بره صندلي عقب ماشين! ولي بجاي صندلي عقب ميگم صندوق عقب كه ماماني هم كلي بهش برميخوره!! خوب بچه هاي اين دوره زمونه ايم ديگه! ...
31 مرداد 1392

بازگشت به مغرب بي احساس!

سلام به همه! جاي همه تون سبز! جاي همتون خالي! ايشالله هر كي دوست داره مهمون امام رضاي مهربون بشه زودتر دعوتنامه اش بدستش برسه! ما دهه سوم ماه مبارك رمضان مهمون امام خوبيها بوديم و چقدر هم اين سفر مبارك تو اين ماه مبارك لذت بخشه! سفر ما از سحر روز 19 ماه مبارك بعد مراسم احيا شروع شد و چون بايد از تبريز به مشهد پرواز ميكرديم با دوستاي جديد و قديمي راهي تبريز شديم.     البته من تو پيچ و خمهاي جاده كه راننده خيلي با سرعت ميرفت حالم بد شد و اول سفر اينجوري شدم!   اما سختي اول راه رو با ديدن گنبد و بارگاه ملكوتي امام رضا (ع) فراموش كرديم و سلام داديم!   جامون همون هتل پارسالي بود و جامون تو ر...
24 مرداد 1392

سفر به مشرق احساس!

سلام به همه! امسال هم امام رضاي مهربون (ع) لطف كردن ما رو دعوت كردن كه دهه سوم ماه مبارك رو پيش خودش باشيم! ما انشالله از يكشنبه ميريم مشهد و نايب الزياره همه فاميل و دوستاي گلمون هستيم. و اگه قسمت بود با چندتا از دوستاي گلمون ديدار ميكنيم. البته امسال من موقع سفر دو سال و يك ماهم شده و يعني ديگه از سفر رايگان خبري نيست!! براي همين ماماني و بابايي كلي با خودشون كلنجار رفتن كه منو ديگه نبايد بچه حساب كنن و بايد كلي پول بدن كه من افتخار بدم و همراهشون باشم!! مثل هميشه محتاجيم به دعاها تون. حلال كنيد.  
6 مرداد 1392

رؤياي بيست و پنج ماهگي!

سلام به همه! من امروز دوسال و يكماهه شدم و مهمترين نشونه اش هم اينكه براي سفر مشهدمون ديگه من بچه حساب نميشم و خودم يه صندلي كامل و بليط كامل دارم! و براي سفر نظر ميدم كه با چي بريم! مثلا با ماشين يا قطار. البته ميخواستيم با قطار بريم ولي نشد و احتمالا هوايي ميريم شيرين زبونيهاي من اين ماه خيلي دلبرانه شده و ماماني و بابايي حسابي ذوق زده ميشن از حرفا و كارهام، وقتي يه چيزي رو بخوام به طور هوشمندانه اي خودم رو لوس ميكنم و كلمات رو ميكشم! در مورد لباس پوشيدن خودم و ماماني و بابايي حسابي نظر ميدم! هفته قبل ماماني در حال بازكردن درب يه كنسرو براي من انگشتش به طور عميقي بريد كه چندتا بخيه خورد! و من كلي نگران شدم و هي بهش دلداري م...
4 مرداد 1392
1